۸سالم بود سال دوم دبستان بودم.
شبی خواب دیدم به مدرسه ای رفتم که حیاط کوچکی داشت.
و معاون مدرسه خود را میدیم که صف بچه ها را مرتب میکند.
بعد از خواب نکته خاصی را متوجه نشدم.
تا اینکه۱سال بعد که خانواده مدرسه ی مرا عوض کردند و سال سوم دبستان مرا به مدرسه ی عماد بردند.
که هم اسم خودم بود!!
دیدم مدرسه ی جدید دقیقا همان چیزی است که در خواب دیده بودم.
۱۶ سال داشتم سال دوم دبیرستان بودم.
روزی معاون مدرسه مفتح آقای ندیمی آمدند سر صبحگاه گفتند که برنامه ای هست به نام عمره دانش آموزی
متولد ۱۸ فروردين ۱۳۶۸ كرمان
تحصیلات رسمی
۷۴-۷۶ سال اول و دوم دبستان غیرانتفاعی بوعلي كرمان
۷۶-۷۹ سال سوم و چهارم و پنجم دبستان غیرانتفاعی عماد کرمان
۷۹-۸۱ سال اول و دوم راهنمایی غیرانتفاعی معلم کرمان
۸۱-۸۲ سال سوم راهنمایی غیرانتفاعی درخشان اصفهان
۸۲-۸۵ سال اول و دوم و سوم دبیرستان دولتی شهیدمفتح اصفهان
….
حاج آقا عبودیت نقل می کردند:
۲سالی رفته بودم خرم آباد برای تبلیغ ، آمدند پیش ما گفتند میروید منبر دعا به شاه کنید .
بهشان گفتم آنها که ما را فرستادند یعنی مراجع به ما گفتند برید مسئله بگید ، ما هم دستور از بالا میگیریم.
ماموریم و معذور.
رفتند و بعد فهمیدیم آنهایی که میامدند پیش ما همشان ساواکی بودند.
در خاطره ای دیگر تعریف می کردند:
افسری بود ، روز عاشورا گفتند برو منبر و دعا به شاه بکن ، او هم آدم زرنگی بود.
رفته بود و همه دعاها را که کرد ، گفت خدایا شاه ما را با کوروش و داریوش و خشایارشاه محشور بفرما!
